زلف پریشانی داشت. رک و صریح و بیپروا بود. وای به روزی که غضب میکرد اگرچه روی مهربانش با یتیمان و خانوادههای شهدا بود، اما سخت بر مسئولین فرهنگی میشورید. اگر اشعارش را هزار نفر بخوانند، هیچکدام بر دلت نمینشینند، باید خود او بخواند تا از جان پاکش به دلی زخمی بنشیند. سالمرگ آقاسی بهانهای شد تا پیش کسی برویم که استاد شعرش بود و سلوک و زندگی او را میشناخت و لمس میکرد. خود این شاعر شوریده حال بارها میگفت استاد من یوسفعلی میرشکاک است.حاصل این گفتوگوی پرحرارت را در زیر میخوانید.
مرحوم آقاسی از چه زمانی برای شاعری پیش شما آمد؟
در آن زمان که جوانتر بودم، خیلی برندهتر برخورد میکردم؛ در کیهان بودم و… یک روز، یک جوان چهارشانه و ریش و گیسداری آمد؛ گفتم امرتان؟ گفت: شعر آوردهام. شعرهایی را که آورده بود، خواندم و بعد آنها را پاره کردم و به سطل آشغال ریختم و منتظر واکنش ایشان نشستم. برخلاف خیلیها خندید و گفت: خب حالا باید چه کنم؟ گفتم حال و حوصله داری یا نه؟ گفت برای چهکاری؟ گفتم میخواهی شاعر بشوی دیگر؟ میتوانی بیایی دنبال من؟ گفت تا آن طرف پل صراط. گفتم پس راه بیفت برویم.
کار تعلیم و تربیت او را چطور شروع کردید؟
همانوقت آقای آقاسی را به حوزه آوردم. جلسه هندسه کلمات، تازه در حال شکلگیری بود؛ شاید دومین یا سومین جلسهای بود که ما شروع کرده بودیم. از همه میگفتیم، از شهید بلخی و رودکی بگیر تا همین روزگار، ولی بهصورت ارائه کردن خرده ساختارها، پاره ساختارها، نحوه جمع شدن این پاره ساختارها و تشکیل دادن فرم نهایی. شیوهها را هم همان جا بیان میکردیم که مثلا چطور میشود به سبک آقای معلم یا بیدل شعر گفت؛ و با استفاده از ذهنیت خود بچهها، چطور میشود به سبک فلانی غزلسرایی کرد، البته به زحمت میشد از جلسه دو بیت شعر بیرون کشید.
مرحوم آقاسی، در تمرینها چقدر قوت داشت؟
قرار بود آقای آقاسی آنچه را که در این کلاسها میآموخت، تمرین کند. همه تمرین میکردند، آنهایی هم که تمرین نکردند به ضرر خودشان تمام شد. بنده موضوع میدادم و میگفتم شما هفته آینده 10 بیت در اوزان ساده در موضوع کربلا یا عاشورا همراه خود بیاورید. قصه این بود که با زور شعر بگویند و در واقع سخنوری کنند، نه شاعری. منتظر الهام نباشند، یعنی در حقیقت نظم را یاد میدادم.
شما در کلاسها دقیقا چه چیزی را آموزش میدادید؟
ما هندسه را یاد میدادیم. هندسه کلام را، که اگر کسی آن را بیاموزد، یعنی مقدمات و مفردات را یاد بگیرد، به اندازه سعه فکری خود، میتواند یک وزنهای را بلند کند و کاری از پیش ببرد. مرحوم آقاسی بعد از بسیجی بودن، سعی کرده بود شعر را جدی بگیرد. این بزرگوار چون جزو تشکیلات بسیجیان شهید چمران بود، میخواست به لبنان برود. برنامه چمران طوری بود که وقتی اینجا میجنگید، دلش آنجا هم بود.
من دیدم که آقای آقاسی حرفهای مرا گوش میکند و مشقهایی را که میدهم انجام میدهد. چون جهد من این بود که در اوزان ساده، رمل مقصور هزج مقصور، و از این دست، این جماعت مشق کنند و نحوه سیطره بر کلام مقدماتی و شعر منظوم دستشان بیاید. یعنی تمرین کنند و زورورزی کنند، مثل جوانهایی که میخواهند هیکلشان را بسازند؛ آنها ابتدا دمبلهای سبک میزنند و اندکاندک سنگین بلند میکنند. اما به برنامههای مطالعاتیای که میدادم، به هیچوجه اعتنا نمیکرد. بعضیها کلکهایی میزدند، مثلا میگفتند ما اینقدر از نظامی را خواندیم، اما ایشان خمسه نظامی را میبرد و هفته بعد میآورد و میگفت که: درویش حال نمیده!
میگفتم این مثنوی حضرت مولانا را نگاه کن، باز میگفت درویش حال نمیده! میگفتم دیوان فلانی را ببر… و باز میگفت حال نمیده!
محمدرضا آقاسی از چه زمانی شعر گفتن را جدی گرفت؟
من توانمندی عاطفی و مذهبی حاج محمدرضا دستم آمده بود. یکبار که بعد از تمام شدن جلسه حوزه بهسمت انقلاب میآمدیم که بنده بروم گوهردشت، ایشان قصیدهای را که برای آقا امام زمان (علیه الصلوه و السلام) گفته بود، خواند و من گوش کردم، همینطور که میخواند به میدان انقلاب رسیدیم؛ گفت چطور بود؟ گفتم مزخرف! یکچیزی هم آنطرفتر. خندید و گفت حالا چهکار کنیم؟ گفتم لفظ را باید حواست باشد، حد تو این نیست. عالم تو عالم قصیده نیست، چون من هرکاری میکنم که چیزی بخوانی نمیشود، لااقل باید انوری و امیرمعزی و عنصری و فرخی و اینها را، دستگرمی بشناسی که قصیدهسرایی کنی، چه برسد که بخواهی قصیده آیینی و دینی بگویی که بتوان وزنه قصیده را بلند کرد. گفتم اگر میخواهی شعر بگویی، سعی کن توحید را نشانه بروی تا تیرت ولایت معصوم را مورد اصابت قرار دهد.
حاج محمد شروع کرد، ضمن انجام دادن مشقها، این دفعه بهسمت عالم آقای معلم، یعنی مثنوی وزن بلند گفتن حرکت کرد. گفتم قدغن است. گفت تا کی؟ گفتم حالا حالاها قدغن است تا روزی که سوادت به اندازه سواد آقای معلم برسد و اینهم جزو محالات است، برای اینکه معلمی که من میشناسم، دو نسل بعد از خودش هم ازدواج کردند و بچهدار شدند و همچنان ایشان مجرد بود و جز خواندن و خواندن و خواندن کاری نمیکرد، چنانچه شعر در هر علمی بهکار همی شود، هر علمی در شعر بهکار همی شود، یعنی جفر و رمل و جادو و جمبل و تاریخ عرب و تاریخ یهود و تاریخ ایران و اساطیر ما و جاهای دیگر، حکمت قدیم خودمان و…، مقدمات را آقای معلم همان زمانها تمام کرده بود. در عالم ادبیات، در سال 58، در اولین شب شعر انقلاب که ما ایشان را دیدیم، با یک شاعر حکیم مواجه بودیم. ماجرای سعی مرحوم آقاسی در سرودن مثنوی به وزن بلند بود…
در چه اوزانی شعر سرودن را به او پیشنهاد کردید؟ ایشان بیشتر در چه زمینهای استعداد شعری داشت؟
به مرحوم آقای آقاسی بنده عرض کردم که به هیچوجه در خیلی از اوزان حق ورود نداری. تو کارت عاطفی است. برای هدفگیری ذهن و ضمیر مخاطب، تو میتوانی مثلا در فاعلاتن فاعلاتن فاعلات، عاطفهات را عیان کنی و در عینحال با لوازم و اسبابی که این وزن را پر میکند یا هزج یا مقصور و خفیف و سریع و غیره در همین محدوده باشی. بیرون از این محدوده سعی نکن. خودت را پایین میآوری.
مرحوم آقاسی از مهرداد اوستا نیز بهعنوان استاد خود نام میبرد، کمی هم از این استاد بگویید؟
مرحوم اوستا ویژگیای که داشت این بود که دل کسی را نمیشکست و دست رد به سینه هیچ شاعری نمیزد. من بهخاطر دارم که سال 58 یا 59 به ایشان گفتم: استاد، چرا چیزی به این جماعت نمیگویید؟ ما که جلوی شما جرأت نمیکنیم که چیزی بگوییم و حضرتعالی هم که به همه میگویید بهبه و بارکالله. گفت عزیزم شعر مثل بچه آدم است، هر چقدر هم که کج و معوج باشد، به چشم والد و والده عزیز است. این بیرحمی و شقاوتی که تو در حق شعرا به خرج میدهی بعدا نرم خواهد شد و از میان خواهد رفت. ایشان هم از ایل بزرگ و بزرگوار بیرانوند بود. میفرمود که من هم در جوانی مانند تو برخورد میکردم ولی اندکاندک دیدم که اگر کسی خود به ضعف سخن خود ملتفت نباشد، هرچه بگویم بازهم متوجه نمیشود. 30 سالی بر ما گذشت، شاید هم کمتر که بنده هم متوجه این موضوع شدم. به آقاسی میگفتم:
میخواهی ببینی که استاد چطور شاگرد تربیت میکند، به شعرش نگاه کن، نه به تشویقی که میکند. یکی دوبار هم توجه کن و ببین استاد اوستا به کسی که خودت یقین داری که تا 500 سال دیگر هم شاعر نخواهد شد، چه میگوید. از نظر استاد همه خوب و عالی هستند و همه بارکالله و آفرین… به یک بچه سه ساله نمیگویند وزنه 150 کیلویی را بردار، اما اگر مثلا یک بیسکویت را بلند کند همه او را تشویق میکنند.
بعدها متوجه شدیم که ایکاش ما هم همه را تشویق میکردیم و شاید این تشویقها بیشتر مؤثر واقع میشد تا این جوش و جلای چکشی که داشتیم. چون هرکجا هم که شعر ضعیف بود، وقتی اشاره میکردم خودم باید ضعفش را برطرف میکردم و برای اینکه سبک و سیاق خودم را تحمیل نکنم، باید پیشنهادهای مختلفی ارائه میکردم. حاج محمدرضا متوجه شد که قضیه جدی است. وقتی شعر اوستا را برایش میخواندم، آن را تجزیه و تحلیل کرده و فنون پنهانی را که اوستا بهکار برده بود آشکار میکردم. شعر کلاسیک، فنون آشکار دارد که با اندکی تأمل میتوان دریافت که شاعر، اینجا ایهام و تناسب و تضاد و طباق و از این قبیل بهکار برده است اما مرحوم اوستا هنرهایی در سخنسرایی و سخنوری داشت که ما باید آنها را نشان میدادیم. هر آنچه را که حضرات نوپرداز ادعا میکنند، ایشان در شعر کلاسیک نشان میداد؛ البته غالبا شعر اوستا در افقی است که عدهای حالا حالاها باید بدوند تا به آن برسند. افقی است که بعدها به آن دست پیدا خواهند کرد و شاعری هم نسبت به ایشان، در حکم سایه بود. مرحوم اوستا پدیدهای بود.
نه این که معتقد باشم، بلکه دیدم و دریافتم که شعر، سایه ایشان است. مرحوم حاج محمدرضا که دست بر قضا، همنام استاد اوستا هم بود؛ فهمید که شاگردی و ارادتش نسبت به مرحوم اوستا جای خود را دارد ولی باید این مثنویها را بهجایی برساند که فاعلاتن فاعلان فاعلات… 10 بیت که میگفت، میگفتم 20 بیت بگو، 20 بیت که میگفت، میگفتم 30 بیت بگو. اندکاندک روی دور افتاد. کلاس هندسه کلمات، بعد از یکی دو سال تعطیل شد بهدلیل اینکه برای من گرفتاریهایی پیش آمده بود که نمیشد آنها را با کلاس و این حرفها جمع کرد.
کلاسها در همانجا تمام شد؟ یا اینکه ادامه پیدا کرد؟
نه، من گفتم نخبه این جماعت، که شش هفت نفر بودند، هفتهای یکبار جمعهها به منزل ما در گوهردشت بیایند. جمع میشدیم، شعر میگفتند، بحث میکردیم و پذیرایی و فلان و بهمان…..
اندکاندک جلسات گوهردشت تبدیل به دو جلسه شد، یعنی شعرا که میرفتند، ما آزاد بودیم که به کوه و کمرهای حومه گوهردشت برویم. برخی حرفها را که ما تجربه کرده و آموخته بودیم، به ایشان منتقل میکردیم؛ اذکار و ادعیه و اینجور قضایا؛ حالا سرپیری هم ما معرکه این قضایا را بگیریم، یک عمری زندیق بودیم و حالا بندیق میشویم، کی به کی است؟
تحول و پیشرفت اساسی آقاسی در شعر از کجا شروع شد؟
حاج محمدرضا اندک اندک به این عوالم معنوی و نسبت با ساحت قدس اهلبیت (علیهمالصلاهوالسلام) رسیده و عشقش از وجه اجمالی، به وجه تفصیلی ورود کرده بود. آنطوری که به تعبیر حضرت لسانالغیب (رضواناللهتعالیعلیه): در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد. محمدرضا عاقبت به فغان آمد و گفت من ناتوان شدم و نمیکشم و مرا در همین کربلا نگهدار، گفتم حاج محمدرضا یک قدم مانده، گفت نمیتوانم.
ما دیدیم که ماجرا جدی است و حاج محمد میرود حرم حضرت معصومه (روحیلهاالفداء) اما تاب نمیآورد، مشهد میرود، تاب نمیآورد و همینطور در چرخه است؛ سراغ ما میآید و همهاش هم استمداد دارد که: «من نمیکشم و بگذار من در همین کربلا بمانم.» به او گفتم حالا که چارهای نیست میپذیرم، ولی دو ماه دیگر کار دارد تا روی کربلا متمرکزت کنم.
شروع کردیم شعر مرحوم عمان را که ایشان هم به آن خیلی علاقه داشت، برای ایشان تعبیر کردن و چارهای هم نبود و باید میگفتیم که حضرت زینب (صلواتالله علیهاوارواحنالهافداء) چه شأنی دارد. یک انفجاری در ایشان اتفاق افتاد که البته خودش میتوانست خودش را کنترل کند و احتیاج به کسی نداشت. با سیدمرتضی آوینی هم وصل شده بود و مرحوم اوستا و سیدنا الشهید و کارهای ما و بالأخره چیزی که در ازل به او داده بودند و در سرشت خودش بود و شیرپاکی که خورده بود و حلالزادگی شش دانگ ایشان که ریا و کذب و خرابی نداشت و رندی و قلندریای داشت و… همه اینها سبب شد تا او قلندری شود واویلا.
ارتباطش با حوزه چهطور بود؟ ظاهرا مدتی با حوزه همکاری داشت و بعد از آن بنا به دلایلی ارتباطش با آنجا قطع شد. کمی در این رابطه توضیح دهید؟
دیگر ایشان نمیتوانست در قالب تنگ حوزه آن روزگار جا بگیرد، اگر الان بود که دیگر واویلا بود، اگر زمان آقای بنیانیان بود که وامصیبتا، تازه حاج محمدعلی زم کسی بود که همه رقمه شاعر دیده بود… شعرایی را دیده بود که سیگارشان را دم در دست مرتضی فیروز بهرام میدادند، بعد پیش ایشان میرفتند و جلوی ایشان سیگار نمیکشیدند.
یک روز حاج محمدعلی زم، ما را خواست و گفت آقا، یکچیزی به شاگردت بگو. گفتم چه بگویم؟ گفت قد قد میکند، تخم نمیگذارد. حاجی زم هست و زنده است و انشاءالله که زنده باشد؛ میتواند اگر یادش مانده، تصدیق کند. گفتم مگر میشود کسی بدون قد قد کردن تخم بگذارد؟ گفت شما قد قد نمیکنید و تخم میگذارید، آقای معلم قد قد نمیکند و تخم میگذارد. گفتم بنده و آقای معلم و اینها، زمان شاه قد قد کردیم، تخمش را برای جمهوری اسلامی میگذاریم. ایشان قرار است در جمهوری اسلامی قد قد کند، تخمش را هم برای جمهوری اسلامی میگذارد؛ بههر صورت زمان قدقدش الان است. بالأخره کار به دعوا کشید و حاجی زم آقاسی را اخراج کرد. ولی نمیدانست با چهکسی طرف است، آقاسی از وضع حوزه شاکی بود و در سلفسرویس که آن زمان در ساختمان قدیم حوزه بود و بسیار کوچک؛ با مسئول ادبیات حوزه درافتاد؛ بعد از حجم اخراجی که زم انجام داده بود.
سید آوینی ما را خواست و گفت برو محمد را جمعش کن، گفتم کجاست؟ گفت تا جاییکه من میدانم باید زیر پل حافظ باشد، چون به من خبر دادند که با چاقو در کمین است که حاجی زم را بزند. حاجی هم به همین قسمتی که الان ساختمان جدید حوزه است – که آن زمان دست شهرداری بود – میرفت و از آنجا سوار میشد و میرفت. محمد هم بیخود منتظر بود و نمیشد کاری کرد. من رفتم و گشتم، دیدم پشت پایه پل ایستاده است. گفتم محمد، این چه بساطی است؟ گفت میکشم. گفتم: نشد دیگر، مگر تو نگفتی که من تو را در کربلا نگه دارم و جلوتر نبرم؟ برای چنین روزی بود. محمد یادت رفت؟! آن کسی که میخواهد در کربلا مقیم باشد، رزقش را زینب کبری میدهد. این را که یاد ایشان آوردم، مرا بغل کرد و پیش سیدمرتضی رفتیم و غائله ختم شد. گفتم اینهمه جان نکندم که تو بیایی فلانی را با چاقو بزنی، تو شأنت فراتر از این حرفهاست و این آخرین کبریتی بود که ما به این انبار باروت زدیم که یادت نرود و اگر یادت رفته، یادت بیاوریم که در کربلا، حضرت زینب کبرا، کارگردان است.
کدام شعر مرحوم آقاسی چاپ شد و سر و صدا کرد؟ بعد از چاپ آن شعر معروف مرحوم آقاسی، عکسالعمل آقای زم چه بود؟
مثنوی شیعه نامه مرحوم حاج محمدرضا در کیهان چاپ شد، فکر میکنم یک صفحه یا نصف صفحه بود. در این مملکت مثل توپ صدا کرد. بعد از آن حاجی زم میگفت بهش بگو برگردد. به او گفتم آقاجان، او دیگر بهجایی رسیده که شما را که سهل است، افلاک را زیر نظر نمیآورد. ما آدرس یک جایی را بهش دادیم و او هم مستقیم به همانجا رسید. آن جوش و جلای ترکی درست و ششدانگی که در این فرد بود، باعث شده بود که من هم حیرتزده شوم که با این سرعت؟! ولی درست بود و نمیشد کاریش کرد. بعد از این، ما یک ارتباط برابر داشتیم و میدانستیم که حاج محمدرضا در راهی که طی میکند، جز در برخی از لطایف و دقایق نیاز به استاد ندارد، چون رییس اساتید و صاحب اساتید و صاحب همه عالم را پیدا کرده. به هر حال ما میدانستیم جز در برخی از زمینهها که آن هم سیدمرتضی بود، اگر ما نبودیم و اگر دستش به مرتضی نمیرسید، به ما میرسید، از همه اینها که بگذریم خانه معشوق را بلد بود و میدانست قلب و مغز این سرزمین و داروندار این دیار، عَلَم و مَعلَم این سرزمین، نگه دارنده این سرزمین حضرت فاطمه معصومه (صلواتاللهعلیها) است و تا مشهد هم راه زیاد بود و قم نزدیکتر؛ و دائما در این مسیر رفت و آمد میکرد.
خاطرهای به یادماندنی از خودتان و مرحوم آقاسی بگویید؟
بهخاطر دارم یکبار بنده خدایی از طرف دکتر سروش به مجله سوره آمده بود که با ما جر و منجر کند و از استادش دفاع کند. قبل از اینکه بحث را شروع کنیم، حاج محمدرضا را صدا کردم. ایشان هم آمد. این ماجرا به قبل از سرودن شیعهنامه برمیگردد. به آن فرد گفتم: آقاجان، نترس؛ ایشان را صدا نکردهام که شما را بزند. گفتم بیاید که شاهد گفتوگوی بنده و شما باشد، خیال شما راحت باشد؛ اینجا رییس همه ما آقای سید مرتضی آوینیست و کسی نمیتواند صدایش را بلند کند. گفتم قبل از اینکه به این مسائل بپردازیم، سئوالی از شما میپرسم که ببینم مقدمات ما شبیه به هم هست یا نه. آقا رسولالله در چه سالی درگذشت؟ گفت: یادم نیست سال چندم هجری بود، ولی به هر حال 63 ساله بودند که رحلت کردند. گفتم محمدجان! تو چه میگویی؟ گفت: حاجی دستبردار، حی قیوم که نمیمیرد، از قوس صعود به قوس نزول آمده بود و دوباره به قوس صعود بازگشت. گفتم: ببین مقدمات ما لات و لوتها چقدر با مقدمات استاد شما و شما که معتقدید پیامبر مرده، متفاوت است. بنابراین دکتر سروش نمیتواند هر بیلی که دلش بخواهد به باغ شریعت و طریقت و حقیقت بزند. ایشان که سهل است، اجدادش هم زنده شوند کاری از پیش نمیبرند.
چرا دیگر شاعری مثل آقاسی نداریم؟ کسی که یک ساعت تمام دکلمه کند و بر دل همه بنشیند؟
در همین راستایی که میگویید، شعر آیینی و شعر اهلبیت (علیهمالسلام)، این مملکت را به حرکت درآورده و هنوز هم در بسیاری از جاها انگیزش حیرتانگیزی دارد. خیلیها فکر میکنند یا میپرسند ما که بهتر از آقاسی شعر میگوییم، چرا کار ما در نمیگیرد؟ گفتم شما تقلید میکنید، ایشان مقلد نبود. عاشق مجتهد بوده و در عاشقی اجتهاد داشته است. شیوه خواجه چه بوده است؟ گفت: «در اثنای آن هفته این بیت بگفته بود. حافظ زور نمیزده یک بیتش را بکند دو بیت، آن بیت اول را شما آسمانیان دادید، انشاءالله بازهم میدهید؛ فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید، دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد. شما که بیت اول را دادهاید، بیت بعدی را هم بدهید. اساس شعر آیینی، علیرغم توانایی در سخنوری، زور نزدن است. ما در دیوان ایشان بعضی دوبیتیهای پیوسته و از این قبیل موارد را میبینیم. اینها در حاشیه است، هسته مرکزی شعر حاج محمدرضا آقاسی، عشق محض است. اگر بخواهم یک نمونه برای عاشقی در این روزگار مثال بزنم، حاج محمدرضا آقاسی است. به اندازهای که سخنوری آموخت، ترک سخنوری هم آموخت. غالبا در آنچه به او میرسید مداخله نمیکرد و مهمترین وجه شعر حاج محمدرضا همین است.
قشنگترین شعر آقاسی که به ذهنتان میرسد کدام است؟
عمه سادات سلام علیک/ روح مناجات سلام علیک