بگذار در کربلا بمانم - وبلاگ تحلیلی شهید گرجی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ تحلیلی شهید گرجی

زلف پریشانی داشت. رک و صریح و بی‎پروا بود. وای به روزی که غضب می‎کرد اگرچه روی مهربانش با یتیمان و خانواده‎های شهدا بود، اما سخت بر مسئولین فرهنگی می‎شورید. اگر اشعارش را هزار نفر بخوانند، هیچ‎کدام بر دلت نمی‎نشینند، باید خود او بخواند تا از جان پاکش به دلی زخمی بنشیند. سال‎مرگ آقاسی بهانه‎ای شد تا پیش کسی برویم که استاد شعرش بود و سلوک و زندگی او را می‎شناخت و لمس می‎کرد. خود این شاعر شوریده حال بارها می‎گفت استاد من یوسفعلی میرشکاک است.حاصل این گفت‎وگوی پرحرارت را در زیر می‎خوانید.

مرحوم آقاسی از چه زمانی برای شاعری پیش شما آمد؟
در آن زمان که جوان‎تر بودم، خیلی برنده‎تر برخورد می‎کردم؛ در کیهان بودم و… یک روز، یک جوان چهارشانه و ریش و گیس‎داری آمد؛ گفتم امرتان؟ گفت: شعر آورده‎ام. شعر‎هایی را که آورده بود، خواندم و بعد آن‎ها را پاره کردم و به سطل آشغال ریختم و منتظر واکنش ایشان نشستم. برخلاف خیلی‎ها خندید و گفت: خب حالا باید چه کنم؟ گفتم حال و حوصله داری یا نه؟ گفت برای چه‎کاری؟ گفتم می‎خواهی شاعر بشوی دیگر؟ می‎توانی بیایی دنبال من؟ گفت تا آن طرف پل صراط. گفتم پس راه بیفت برویم.


کار تعلیم و تربیت او را چطور شروع کردید؟
همان‎وقت آقای آقاسی را به حوزه آوردم. جلسه هندسه کلمات، تازه در حال شکل‎گیری بود؛ شاید دومین یا سومین جلسه‎ای بود که ما شروع کرده بودیم. از همه می‎گفتیم، از شهید بلخی و رودکی بگیر تا همین روزگار، ولی به‎صورت ارائه کردن خرده ساختار‎ها، پاره ساختار‎ها، نحوه جمع شدن این پاره ساختار‎ها و تشکیل دادن فرم نهایی. شیوه‎ها را هم همان جا بیان می‎کردیم که مثلا چطور می‎شود به سبک آقای معلم یا بیدل شعر گفت؛ و با استفاده از ذهنیت خود بچه‎ها، چطور می‎شود به سبک فلانی غزل‎سرایی کرد، البته به زحمت می‎شد از جلسه دو بیت شعر بیرون کشید.

مرحوم آقاسی، در تمرین‎‎ها چقدر قوت داشت؟
قرار بود آقای آقاسی آن‎چه را که در این کلاس‎ها می‎آموخت، تمرین کند. همه تمرین می‎کردند، آن‎‎هایی هم که تمرین نکردند به ضرر خودشان تمام شد. بنده موضوع می‎دادم و می‎گفتم شما هفته آینده 10 بیت در اوزان ساده در موضوع کربلا یا عاشورا همراه خود بیاورید. قصه این بود که با زور شعر بگویند و در واقع سخنوری کنند، نه شاعری. منتظر الهام نباشند، یعنی در حقیقت نظم را یاد می‎دادم.

شما در کلاس‎‎ها دقیقا چه چیزی را آموزش می‎دادید؟
ما هندسه را یاد می‎دادیم. هندسه کلام را، که اگر کسی آن را بیاموزد، یعنی مقدمات و مفردات را یاد بگیرد، به اندازه سعه فکری خود، می‎تواند یک وزنه‎ای را بلند کند و کاری از پیش ببرد. مرحوم آقاسی بعد از بسیجی بودن، سعی کرده بود شعر را جدی بگیرد. این بزرگوار چون جزو تشکیلات بسیجیان شهید چمران بود، می‎خواست به لبنان برود. برنامه چمران طوری بود که وقتی این‎جا می‎جنگید، دلش آن‎جا هم بود.

من دیدم که آقای آقاسی حرف‎‎های مرا گوش می‎کند و مشق‎‎هایی را که می‎دهم انجام می‎دهد. چون جهد من این بود که در اوزان ساده، رمل مقصور هزج مقصور، و از این دست، این جماعت مشق کنند و نحوه سیطره بر کلام مقدماتی و شعر منظوم دست‎شان بیاید. یعنی تمرین کنند و زورورزی کنند، مثل جوان‎‎هایی که می‎خواهند هیکل‎شان را بسازند؛ آن‎ها ابتدا دمبل‎‎های سبک می‎زنند و اندک‎اندک سنگین بلند می‎کنند. اما به برنامه‎‎های مطالعاتی‎ای که می‎دادم، به هیچ‎وجه اعتنا نمی‎کرد. بعضی‎ها کلک‎‎هایی می‎زدند، مثلا می‎گفتند ما این‎قدر از نظامی را خواندیم، اما ایشان خمسه نظامی را می‎برد و هفته بعد می‎آورد و می‎گفت که: درویش حال نمی‎ده!
می‎گفتم این مثنوی حضرت مولانا را نگاه کن، باز می‎گفت درویش حال نمی‎ده! می‎گفتم دیوان فلانی را ببر… و باز می‎گفت حال نمی‎ده!

محمدرضا آقاسی از چه زمانی شعر گفتن را جدی گرفت؟
من توانمندی عاطفی و مذهبی حاج محمدرضا دستم آمده بود. یکبار که بعد از تمام شدن جلسه حوزه به‎سمت انقلاب می‎آمدیم که بنده بروم گوهردشت، ایشان قصیده‎ای را که برای آقا امام زمان (علیه الصلوه و السلام) گفته بود، خواند و من گوش کردم، همین‎طور که می‎خواند به میدان انقلاب رسیدیم؛ گفت چطور بود؟ گفتم مزخرف! یک‎چیزی هم آن‎طرف‎تر. خندید و گفت حالا چه‎کار کنیم؟ گفتم لفظ را باید حواست باشد، حد تو این نیست. عالم تو عالم قصیده نیست، چون من هرکاری می‎کنم که چیزی بخوانی نمی‎شود، لااقل باید انوری و امیرمعزی و عنصری و فرخی و این‎ها را، دست‎گرمی بشناسی که قصیده‎سرایی کنی، چه برسد که بخواهی قصیده آیینی و دینی بگویی که بتوان وزنه قصیده را بلند کرد. گفتم اگر می‎خواهی شعر بگویی، سعی کن توحید را نشانه بروی تا تیرت ولایت معصوم را مورد اصابت قرار دهد.

حاج محمد شروع کرد، ضمن انجام دادن مشق‎ها، این دفعه به‎سمت عالم آقای معلم، یعنی مثنوی وزن بلند گفتن حرکت کرد. گفتم قدغن است. گفت تا کی؟ گفتم حالا حالا‎ها قدغن است تا روزی که سوادت به اندازه سواد آقای معلم برسد و این‎هم جزو محالات است، برای این‎که معلمی که من می‎شناسم، دو نسل بعد از خودش هم ازدواج کردند و بچه‎دار شدند و همچنان ایشان مجرد بود و جز خواندن و خواندن و خواندن کاری نمی‎کرد، چنان‎چه شعر در هر علمی به‎کار همی شود، هر علمی در شعر به‎کار همی شود، یعنی جفر و رمل و جادو و جمبل و تاریخ عرب و تاریخ یهود و تاریخ ایران و اساطیر ما و جا‎های دیگر، حکمت قدیم خودمان و…، مقدمات را آقای معلم همان زمان‎ها تمام کرده بود. در عالم ادبیات، در سال 58، در اولین شب شعر انقلاب که ما ایشان را دیدیم، با یک شاعر حکیم مواجه بودیم. ماجرای سعی مرحوم آقاسی در سرودن مثنوی به وزن بلند بود…

در چه اوزانی شعر سرودن را به او پیشنهاد کردید؟ ایشان بیشتر در چه زمینه‎ای استعداد شعری داشت؟
به مرحوم آقای آقاسی بنده عرض کردم که به هیچ‎وجه در خیلی از اوزان حق ورود نداری. تو کارت عاطفی است. برای هدف‎گیری ذهن و ضمیر مخاطب، تو می‎توانی مثلا در فاعلاتن فاعلاتن فاعلات، عاطفه‎ات را عیان کنی و در عین‎حال با لوازم و اسبابی که این وزن را پر می‎کند یا هزج یا مقصور و خفیف و سریع و غیره در همین محدوده باشی. بیرون از این محدوده سعی نکن. خودت را پایین می‎آوری.

مرحوم آقاسی از مهرداد اوستا نیز به‎عنوان استاد خود نام می‎برد، کمی هم از این استاد بگویید؟
مرحوم اوستا ویژگی‎ای که داشت این بود که دل کسی را نمی‎شکست و دست رد به سینه هیچ شاعری نمی‎زد. من به‎خاطر دارم که سال 58 یا 59 به ایشان گفتم: استاد، چرا چیزی به این جماعت نمی‎گویید؟ ما که جلوی شما جرأت نمی‎کنیم که چیزی بگوییم و حضرتعالی هم که به همه می‎گویید به‎به و بارک‎الله. گفت عزیزم شعر مثل بچه آدم است، هر چقدر هم که کج و معوج باشد، به چشم والد و والده عزیز است. این بی‎رحمی و شقاوتی که تو در حق شعرا به خرج می‎دهی بعدا نرم خواهد شد و از میان خواهد رفت. ایشان هم از ایل بزرگ و بزرگوار بیرانوند بود. می‎فرمود که من هم در جوانی مانند تو برخورد می‎کردم ولی اندک‎اندک دیدم که اگر کسی خود به ضعف سخن خود ملتفت نباشد، هرچه بگویم باز‎هم متوجه نمی‎شود. 30 سالی بر ما گذشت، شاید هم کمتر که بنده هم متوجه این موضوع شدم. به آقاسی می‎گفتم:

می‎خواهی ببینی که استاد چطور شاگرد تربیت می‎کند، به شعرش نگاه کن، نه به تشویقی که می‎کند. یکی دو‎بار هم توجه کن و ببین استاد اوستا به کسی که خودت یقین داری که تا 500 سال دیگر هم شاعر نخواهد شد، چه می‎گوید. از نظر استاد همه خوب و عالی هستند و همه بارک‎الله و آفرین… به یک بچه سه ساله نمی‎گویند وزنه 150 کیلویی را بردار، اما اگر مثلا یک بیسکویت را بلند کند همه او را تشویق می‎کنند.

بعدها متوجه شدیم که ای‎کاش ما هم همه را تشویق می‎کردیم و شاید این تشویق‎ها بیشتر مؤثر واقع می‎شد تا این جوش و جلای چکشی که داشتیم. چون هرکجا هم که شعر ضعیف بود، وقتی اشاره می‎کردم خودم باید ضعفش را برطرف می‎کردم و برای این‎که سبک و سیاق خودم را تحمیل نکنم، باید پیشنهادهای مختلفی ارائه می‎کردم. حاج محمدرضا متوجه شد که قضیه جدی است. وقتی شعر اوستا را برایش می‎خواندم، آن را تجزیه و تحلیل کرده و فنون پنهانی را که اوستا به‎کار برده بود آشکار می‎کردم. شعر کلاسیک، فنون آشکار دارد که با اندکی تأمل می‎توان دریافت که شاعر، این‎جا ایهام و تناسب و تضاد و طباق و از این قبیل به‎کار برده است اما مرحوم اوستا هنرهایی در سخن‎سرایی و سخنوری داشت که ما باید آن‎ها را نشان می‎دادیم. هر آن‎چه را که حضرات نوپرداز ادعا می‎کنند، ایشان در شعر کلاسیک نشان می‎داد؛ البته غالبا شعر اوستا در افقی است که عده‎ای حالا حالاها باید بدوند تا به آن برسند. افقی است که بعدها به آن دست پیدا خواهند کرد و شاعری هم نسبت به ایشان، در حکم سایه بود. مرحوم اوستا پدیده‎ای بود.

نه این که معتقد باشم، بلکه دیدم و دریافتم که شعر، سایه ایشان است. مرحوم حاج محمدرضا که دست بر قضا، هم‎نام استاد اوستا هم بود؛ فهمید که شاگردی و ارادتش نسبت به مرحوم اوستا جای خود را دارد ولی باید این مثنوی‎ها را به‎جایی برساند که فاعلاتن فاعلان فاعلات… 10 بیت که می‎گفت، می‎گفتم 20 بیت بگو، 20 بیت که می‎گفت، می‎گفتم 30 بیت بگو. اندک‎اندک روی دور افتاد. کلاس هندسه کلمات، بعد از یکی دو سال تعطیل شد به‎دلیل این‎که برای من گرفتاری‎هایی پیش آمده بود که نمی‎شد آن‎ها را با کلاس و این حرف‎ها جمع کرد.
کلاس‎‎ها در همان‎جا تمام شد؟ یا این‎که ادامه پیدا کرد؟

نه، من گفتم نخبه این جماعت، که شش هفت نفر بودند، هفته‎ای یکبار جمعه‎ها به منزل ما در گوهردشت بیایند. جمع می‎شدیم، شعر می‎گفتند، بحث می‎کردیم و پذیرایی و فلان و بهمان…..
اندک‎اندک جلسات گوهردشت تبدیل به دو جلسه شد، یعنی شعرا که می‎رفتند، ما آزاد بودیم که به کوه و کمر‎های حومه گوهردشت برویم. برخی حرف‎ها را که ما تجربه کرده و آموخته بودیم، به ایشان منتقل می‎کردیم؛ اذکار و ادعیه و این‎جور قضایا؛ حالا سرپیری هم ما معرکه این قضایا را بگیریم، یک عمری زندیق بودیم و حالا بندیق می‎شویم، کی به کی است؟

تحول و پیشرفت اساسی آقاسی در شعر از کجا شروع شد؟
حاج محمدرضا اندک اندک به این عوالم معنوی و نسبت با ساحت قدس اهل‎بیت (علیهم‎الصلاه‎و‎السلام) رسیده و عشقش از وجه اجمالی، به وجه تفصیلی ورود کرده بود. آن‎طوری که به تعبیر حضرت لسان‎الغیب (رضوان‎الله‎تعالی‎علیه): در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد. محمدرضا عاقبت به فغان آمد و گفت من ناتوان شدم و نمی‎کشم و مرا در همین کربلا نگه‎دار، گفتم حاج محمدرضا یک قدم مانده، گفت نمی‎توانم.
ما دیدیم که ماجرا جدی است و حاج محمد می‎رود حرم حضرت معصومه (روحی‎لهاالفداء) اما تاب نمی‎آورد، مشهد می‎رود، تاب نمی‎آورد و همین‎طور در چرخه است؛ سراغ ما می‎آید و همه‎اش هم استمداد دارد که: «من نمی‎کشم و بگذار من در همین کربلا بمانم.» به او گفتم حالا که چاره‎ای نیست می‎پذیرم، ولی دو ماه دیگر کار دارد تا روی کربلا متمرکزت کنم.

شروع کردیم شعر مرحوم عمان را که ایشان هم به آن خیلی علاقه داشت، برای ایشان تعبیر کردن و چاره‎ای هم نبود و باید می‎گفتیم که حضرت زینب (صلوات‎الله‎ علیها‎وارواحنا‎‎لهافداء) چه شأنی دارد. یک انفجاری در ایشان اتفاق افتاد که البته خودش می‎توانست خودش را کنترل کند و احتیاج به کسی نداشت. با سیدمرتضی آوینی هم وصل شده بود و مرحوم اوستا و سیدنا الشهید و کار‎های ما و بالأخره چیزی که در ازل به او داده بودند و در سرشت خودش بود و شیرپاکی که خورده بود و حلال‎زادگی شش دانگ ایشان که ریا و کذب و خرابی نداشت و رندی و قلندری‎ای داشت و… همه این‎ها سبب شد تا او قلندری شود واویلا.

ارتباطش با حوزه چه‎طور بود؟ ظاهرا مدتی با حوزه همکاری داشت و بعد از آن بنا به دلایلی ارتباطش با آن‎جا قطع شد. کمی در این رابطه توضیح دهید؟
دیگر ایشان نمی‎توانست در قالب تنگ حوزه آن روزگار جا بگیرد، اگر الان بود که دیگر واویلا بود، اگر زمان آقای بنیانیان بود که وامصیبتا، تازه حاج محمدعلی زم کسی بود که همه رقمه شاعر دیده بود… شعرایی را دیده بود که سیگارشان را دم در دست مرتضی فیروز بهرام می‎دادند، بعد پیش ایشان می‎رفتند و جلوی ایشان سیگار نمی‎کشیدند.

یک روز حاج محمدعلی زم، ما را خواست و گفت آقا، یک‎چیزی به شاگردت بگو. گفتم چه بگویم؟ گفت قد قد می‎کند، تخم نمی‎گذارد. حاجی زم هست و زنده است و ان‎شاءالله که زنده باشد؛ می‎تواند اگر یادش مانده، تصدیق کند. گفتم مگر می‎شود کسی بدون قد قد کردن تخم بگذارد؟ گفت شما قد قد نمی‎کنید و تخم می‎گذارید، آقای معلم قد قد نمی‎کند و تخم می‎گذارد. گفتم بنده و آقای معلم و این‎ها، زمان شاه قد قد کردیم، تخمش را برای جمهوری اسلامی می‎گذاریم. ایشان قرار است در جمهوری اسلامی قد قد کند، تخمش را هم برای جمهوری اسلامی می‎گذارد؛ به‎هر صورت زمان قدقدش الان است. بالأخره کار به دعوا کشید و حاجی زم آقاسی را اخراج کرد. ولی نمی‎دانست با چه‎کسی طرف است، آقاسی از وضع حوزه شاکی بود و در سلف‎سرویس که آن زمان در ساختمان قدیم حوزه بود و بسیار کوچک؛ با مسئول ادبیات حوزه درافتاد؛ بعد از حجم اخراجی که زم انجام داده بود.

سید آوینی ما را خواست و گفت برو محمد را جمعش کن، گفتم کجاست؟ گفت تا جایی‎که من می‎دانم باید زیر پل حافظ باشد، چون به من خبر دادند که با چاقو در کمین است که حاجی زم را بزند. حاجی هم به همین قسمتی که الان ساختمان جدید حوزه است – که آن زمان دست شهرداری بود – می‎رفت و از آن‎جا سوار می‎شد و می‎رفت. محمد هم بی‎خود منتظر بود و نمی‎شد کاری کرد. من رفتم و گشتم، دیدم پشت پایه پل ایستاده است. گفتم محمد، این چه بساطی است؟ گفت می‎کشم. گفتم: نشد دیگر، مگر تو نگفتی که من تو را در کربلا نگه دارم و جلوتر نبرم؟ برای چنین روزی بود. محمد یادت رفت؟! آن کسی که می‎خواهد در کربلا مقیم باشد، رزقش را زینب کبری می‎دهد. این را که یاد ایشان آوردم، مرا بغل کرد و پیش سیدمرتضی رفتیم و غائله ختم شد. گفتم این‎همه جان نکندم که تو بیایی فلانی را با چاقو بزنی، تو شأنت فراتر از این حرف‎هاست و این آخرین کبریتی بود که ما به این انبار باروت زدیم که یادت نرود و اگر یادت رفته، یادت بیاوریم که در کربلا، حضرت زینب کبرا، کارگردان است.

کدام شعر مرحوم آقاسی چاپ شد و سر و صدا کرد؟ بعد از چاپ آن شعر معروف مرحوم آقاسی، عکس‎العمل آقای زم چه بود؟
مثنوی شیعه نامه مرحوم حاج محمدرضا در کیهان چاپ شد، فکر می‎کنم یک صفحه یا نصف صفحه بود. در این مملکت مثل توپ صدا کرد. بعد از آن حاجی زم می‎گفت بهش بگو برگردد. به او گفتم آقاجان، او دیگر به‎جایی رسیده که شما را که سهل است، افلاک را زیر نظر نمی‎آورد. ما آدرس یک جایی را بهش دادیم و او هم مستقیم به همان‎جا رسید. آن جوش و جلای ترکی درست و شش‎دانگی که در این فرد بود، باعث شده بود که من هم حیرت‎زده شوم که با این سرعت؟! ولی درست بود و نمی‎شد کاریش کرد. بعد از این، ما یک ارتباط برابر داشتیم و می‎دانستیم که حاج محمدرضا در راهی که طی می‎کند، جز در برخی از لطایف و دقایق نیاز به استاد ندارد، چون رییس اساتید و صاحب اساتید و صاحب همه عالم را پیدا کرده. به هر حال ما می‎دانستیم جز در برخی از زمینه‎ها که آن هم سیدمرتضی بود، اگر ما نبودیم و اگر دستش به مرتضی نمی‎رسید، به ما می‎رسید، از همه این‎ها که بگذریم خانه معشوق را بلد بود و می‎دانست قلب و مغز این سرزمین و داروندار این دیار، عَلَم و مَعلَم این سرزمین، نگه دارنده این سرزمین حضرت فاطمه معصومه (صلوات‎الله‎علیها) است و تا مشهد هم راه زیاد بود و قم نزدیک‎تر؛ و دائما در این مسیر رفت و آمد می‎کرد.

خاطره‎ای به یادماندنی از خودتان و مرحوم آقاسی بگویید؟
به‎خاطر دارم یک‎بار بنده خدایی از طرف دکتر سروش به مجله سوره آمده بود که با ما جر و منجر کند و از استادش دفاع کند. قبل از این‎که بحث را شروع کنیم، حاج محمدرضا را صدا کردم. ایشان هم آمد. این ماجرا به قبل از سرودن شیعه‎نامه برمی‎گردد. به آن فرد گفتم: آقاجان، نترس؛ ایشان را صدا نکرده‎ام که شما را بزند. گفتم بیاید که شاهد گفت‎وگوی بنده و شما باشد، خیال شما راحت باشد؛ این‎جا رییس همه ما آقای سید مرتضی آوینی‎ست و کسی نمی‎تواند صدایش را بلند کند. گفتم قبل از این‎که به این مسائل بپردازیم، سئوالی از شما می‎پرسم که ببینم مقدمات ما شبیه به هم هست یا نه. آقا رسول‎الله در چه سالی درگذشت؟ گفت: یادم نیست سال چندم هجری بود، ولی به هر حال 63 ساله بودند که رحلت کردند. گفتم محمدجان! تو چه می‎گویی؟ گفت: حاجی دست‎بردار، حی قیوم که نمی‎میرد، از قوس صعود به قوس نزول آمده بود و دوباره به قوس صعود بازگشت. گفتم: ببین مقدمات ما لات و لوت‎ها چقدر با مقدمات استاد شما و شما که معتقدید پیامبر مرده، متفاوت است. بنابراین دکتر سروش نمی‎تواند هر بیلی که دلش بخواهد به باغ شریعت و طریقت و حقیقت بزند. ایشان که سهل است، اجدادش هم زنده شوند کاری از پیش نمی‎برند.

چرا دیگر شاعری مثل آقاسی نداریم؟ کسی که یک ساعت تمام دکلمه کند و بر دل همه بنشیند؟
در همین راستایی که می‎گویید، شعر آیینی و شعر اهل‎بیت (علیهم‎‎السلام)، این مملکت را به حرکت درآورده و هنوز هم در بسیاری از جا‎ها انگیزش حیرت‎انگیزی دارد. خیلی‎ها فکر می‎کنند یا می‎پرسند ما که بهتر از آقاسی شعر می‎گوییم، چرا کار ما در نمی‎گیرد؟ گفتم شما تقلید می‎کنید، ایشان مقلد نبود. عاشق مجتهد بوده و در عاشقی اجتهاد داشته است. شیوه خواجه چه بوده است؟ گفت: «در اثنای آن هفته این بیت بگفته بود. حافظ زور نمی‎زده یک بیتش را بکند دو بیت، آن بیت اول را شما آسمانیان دادید، ان‎شاءالله بازهم می‎دهید؛ فیض روح‎القدس ار باز مدد فرماید، دیگران هم بکنند آن‎چه مسیحا می‎کرد. شما که بیت اول را داده‎اید، بیت بعدی را هم بدهید. اساس شعر آیینی، علی‎رغم توانایی در سخنوری، زور نزدن است. ما در دیوان ایشان بعضی دوبیتی‎‎های پیوسته و از این قبیل موارد را می‎بینیم. این‎ها در حاشیه است، هسته مرکزی شعر حاج محمدرضا آقاسی، عشق محض است. اگر بخواهم یک نمونه برای عاشقی در این روزگار مثال بزنم، حاج محمدرضا آقاسی است. به اندازه‎ای که سخنوری آموخت، ترک سخنوری هم آموخت. غالبا در آن‎چه به او می‎رسید مداخله نمی‎کرد و مهمترین وجه شعر حاج محمدرضا همین است.

قشنگ‎ترین شعر آقاسی که به ذهن‎تان می‎رسد کدام است؟
عمه سادات سلام علیک/ روح مناجات سلام علیک


ارسال شده در توسط شهید گرجی